سفرنامه قلعه رودخان و درس های آموزنده آن

یک روز مانده بود به پایان سال ۱۴۰۰ که برای اولین بار پله های قلعه رودخان در شمال سرسبز کشورمان را پیمودم. درست مثل مسیر زندگی بود؛ اول راه کلی لباس ها و غذاهای محلی متنوع وجود داشت که می تونستی ساعت ها سرگرمشون بشی. مثلا لباس محلی بپوشی و عکس بگیری یا وسوسه بشی و تو هوای نسبتا سرد یک کاسه آش گرم نوش جان کنی. یاد سرگرمی های دنیا افتادم که می تونی حتی یک عمر درگیرشون باشی و اصلا یادت بره که چرا اومدی اینجا و رسالتت چیه!!!
نه اینکه بخوام از این لذت های سالم صرفنظر کنم اما اینکه چقدر روی اونها متمرکز میشی مهمه. اینکه هدف اصلی رو فراموش نکنی مهمه. البته واقعا یه عده نمی تونستن بیشتر از حد همین دیدن سرگرمی ها بالا بیان چون توانش رو نداشتن مثلا یکی از همسفرانم کمردرد و زانو درد داشت. نکته مهم اینکه او هم از هوای خوش منطقه لذت برد و با تمرکز بیشتر از سرگرمی ها دیدن کرد اما خب لذت اوج گرفتن چیز دیگه ای بود.
راستی یادم رفت بگم در آغاز پیاده روی، چند وانت وجود داشتند پر از ساقه های بامبو؛ مثل عصا برای کمک به بالا رفتن از پلکان. برای پسرم و خواهر زاده هام خریدم و به پیش رفتیم. پس از مدتی عبور از شاید حدود صد پله، ذهنم می گفت برگرد مخصوصا وقتی دیدم یه تعدادی برمی گردند و یه عده هم که از بالاتر در مسیر برگشت بودند، می گفتند هنوز خیلی مونده و پایین آمدن سخت تره. ادامه دادم تا حسابی خسته شدم. تصمیم گرفتم مسیر رو برای خودم لذت بخش کنم و بیشتر از مناظر زیبا مثل رود و درختان و هوای پاک بهره ببرم حتی اگه از همسفرام عقب بیافتم. همینطور هم شد؛ چشمم به یک درخت تنومند سبزپوش افتاد تنه و شاخه هاش هم سبز بود. یک ربع توقف کردم و به مدیتیشن پرداختم. با خلاقیت خودم مراقبه سبزپوش شدن در شروع سال جدید رو ابداع و انجام دادم. چند ثانیه هم فیلم گرفتم و در اینستاگرام با فالورهای عزیزم به اشتراک گذاشتم. حس می کردم بدن من هم سبز شده و لباس سبز پوشیده در حالیکه از درون جوانه میزنه.
به پیش رفتم و در جایی دیگر که نامش را ایستگاه دوم گذاشتم، روی کنده درختی نشستم و با حال و هوای آن روزم، شعری از مولانای جان را زمزمه کردم: آمده ام که تا تو را گوش کشان کشانمت بی دل و بی خودت کنم بر دل و جان نشانمت …
بعد از این سرمستی کوتاه اما جانانه، راه را ادامه دادم و به پدر و پسری رسیدم که آتش کوچکی به پا کرده بودند و گویا می خواستند چای درست کنند. نمیدونم چرا اما به دلم افتاد به این پسر عیدی کوچکی هدیه کنم و برای همین از روی کارت پدرش عکس گرفتم و دقیقا همان شب به محض رسیدن به اقامتگاهمون، با حس خوب آن عیدی که انگار باید به آن پسر داده میشد را پرداخت کردم. حدود ۵۰۰ پله رو گذرونده بودم و از آن محل که نامش را ایستگاه آتش گذاردم، حدود ۷۰۰ پله ی دیگر باقی بود.
با اشتیاق و امید ادامه دادم همسفرانم را دیدم که در راه برگشت بودند و باورشون نمیشد من اینهمه عقب افتادم و فکر می کردند که من برگشته بودم…ملاقات جالبی بود. کمی بالاتر نمایی جزیی از قلعه در پایان راه به چشم می رسید. یک گروه شاد و خوشحال در مسیر برگشتآواز میخوندند و می گفتند تونستیم تونستیم… واقعا انگار فتح کرده بودند حس پیروزی از صدا و چشمهاشون پیدا بود. براشون دست زدم و تبریک گفتم که خوشحالتر هم بشن.
از یک جایی به بعد نفس نفس میزدم و بی پروا بالا میرفتم… من بودم و صدای آب و چه چه چند پرنده ی زیبا که تونستم از یکیشون عکس بگیرم.
ارزشش رو داشت که اینهمه راه رو طی کنم درست مثل زندگیمون که ارزشش رو داره تا طی بشه از مرحله های وجودی و رنج های مقدس عبور کنی تا برسی به مقام اصلی و حقیقی خودت. چه خوب که با لذت طی بشه و از مسیر کام بگیری.
تو راه برگشت انگار راهنما شده بودم یک راهنمای مشوق؛ لبخند می زدم و می گفتم دیگه چیزی نمونده شما که تا اینجا اومدین میتونین. پایین تر که بعضیها میپرسیدند چقدر دیگه مونده، راستش رو میگفتم که هنوز خیلی مونده و ارزشش رو داره ادامه بدین… متوجه شدم که چقدر از محیط انرژی گرفتم و چقدر با حسن جویی های که بات توانمندی افراد می کردم، انعکاسش در خودم غوغا به پا کرده بود.
در دو مرحله هم با فاصله گرفتن از بعضی ها براشون دست زدم: یک مورد آقایی که از خانمش عکس می گرفت و می گفت به به چقدر قشنگ شدی. جالب بود دو دختر نوجوان داشتند و این حسن جویی جای تحشین داشت. مورد دیگر خانم و آقای جوان و خوشتیپی که کفشهاشون نو بود و گلی شده بود و با هم گفتگو می کردند که اشکال نداره پاکشون می کنیم. آره واقعا تو بعضی مسیرها کفش که نه حتی پاهامون گلی میشه اما ارزش داره و چاره داره پاکشون می کنیم. پس در مسیر تعالی حقیقی خویش بهونه بی بهونه. مطمئنم برای اونها هم خاطرات قشنگ اون روز باقی مونده و کفشهاشون تمیز شده.
دوست دارم درسهای این سفرنامه رو از زبان شما خواننده ی دوست داشتنی بخونم.
دیدگاهتان را بنویسید