سفرنامه ی چابهار
قلبم را همچون دریای عمان گشوده می کنم.
چابهار مرا به آغوش خدا برد. مرا به وسعت قلب دعوت کرد. وقتی این همه شگفتی رو میبینی و درک میکنی و تازه میشی، خیلی چیزها برات بی اهمیت و کوچک جلوه می کنند. دیگه سخت نمیگیری. تصمیم میگیری روحت رو بزرگ کنی چون روح با اینهمه زیبایی و مهربانی و موهبت، جلا پیدا میکنه و دیگه به پستی و حقارت و کوچک بینی تن در نمیده. برای همین تصمیم گرفتم در مورد سفر به چابهار بنویسم و با شما به اشتراک بگذارم.
۶ ام تا ۹ ام اسفند ماه ۱۴۰۲ هجری شمسی
آغاز سفر
صبح یک روز زمستانی در حالیکه بلورهای درشت برف، زمین خشک مشهد را پس از مدت ها سیراب می نمود، عازم سفر شدم. همسر مهربانم مرا به فرودگاه رساند و هر دو احتمال می دادیم که پرواز تاخیر یا کنسلی داشته باشه، اما همه چیز به موقع انجام شد.
خیلی زود اعضای دوست داشتنی تور در فرودگاه همدیگر رو پیدا کردیم و با هم انس گرفتیم. در همین آغاز جمله هایی رو از قول یکی از همسفران نقل می کنم که در پایان سفر در گروه تلگرامی گروهمان درج نمود:”سفر آشنایی با ناشناخته هاست و در این سفر دوستانی را شناختم که مرام و مهربانی شون به وسعت دریا بود و یاد گرفتم از شما محبت را. همه چیز زیبا بود؛ آسمان، زمین، ماه و خورشید و بزرگواری همه ی شما سبب شد این چند روز، بینهایت به ما خوش بگذرد”.
روی صندلی هواپیما که نشستم، باورم نمی شد واقعا دارم میرم چابهار!!! آخه دیماه تصمیم به سفر داشتم اما متوجه شده بودم امتحانات پسرم، عرفان جان داره شروع میشه بنابراین ترجیح دادم کنارش باشم و کمکش کنم. بعد از امتحانات او خانوادگی سرما خوردیم. تصمیم داشتم یک تور به قصد کیش درست کنم اما تاریخ دوستانم با هم جور نشد و خلاصه در یک تور چابهار ثبت نام کردم. بعد از گذر از این ماجراها دیدن خودم در حال سفر، کمی تعجب آور بود و هیجان داشتم.
بانویی چابهاری که چادری گلدوزی شده ی زیبا به تن داشت، کنارم نشسته بود، او با همسر و فرزندانش برای درمان و در انتظار دیدن برف به مشهد آمده بودند و به قول خودش دقیقا در همین روز برگشت موفق شده بودند کمی برف بازی کنند. در حال گفتگو بودیم که ناگهان یکی از همکاران سابقم به ردیف ما پیوست و هر دو جا خوردیم، کمی در مورد مگاپروژه ی خط انتقال آب از دریای عمان به خراسان صحبت کردیم؛ حدود ۱۸۰۰ کیلومتر خط لوله با جنس فولاد و ۱۹ ایستگاه پمپاژ تا مشهد. پرواز از مشهد تا کنارک ۲ ساعت به طول انجامید.
سفر برای من از لحظه ی قصد و بعد ثبت نام شروع شده بود اما وقتی در فرودگاه کنارک از هواپیما خارج شدم و هوای جنوب رو تنفس کردم انگار جدی تر شده بود. از کنارک تا چابهار حدود ۱ ساعت و نیم زمینی راه بود. برای همین سرگرم بازی شدیم، خندیدیم، در میانه ی راه هندوانه خریدیم و از راهنمای تور در مورد برنامه های سفر پرسیدیم. البته سوال کردن از ویژگی های من هست و این موضوع رو پیرترین همسفر ما که خانمی نازنین بود، متوجه شد و یک بار به من گفت:”چه سوالات مناسب و به موقعی می پرسید” و من پاسخ دادم”شاید دلیلش اینه که من یک کوچ هستم”
در هتل ۴ ستاره ی شاهان اقامت داشتیم؛ هتلی همکف با دیوارهایی تیره و نوری ملایم؛ به قول مسئول پذیرش، فضا رمانتیک بود. هتل خیلی معمولی بود و کمتر از انتظارم، اما خب در حد استراحت آدم کارساز بود. با کتایون، بانویی آرام و صبور و پر مهر، هم اتاق شدم و کمی از قصه های زندگیمون با هم گفتیم و خندیدیم. شب ها تا صبح بارون بهاری می بارید؛ رگباری و درشت و من با نواخته شدن آهنگ بارش بارون به دست آسمان چابهار و حس فراوانی و یاد ایزد یکتا به آرامی خوابم می برد.
روز اول سفر
هفتم اسفند با دیدن ساحل زیبای رمین آغاز شد؛ نسیم صبحگاه دریای عمان، موهایم را به رقص می آورد و پوست صورتم رو نوازش می داد. دیدن حرکت و نشستن شترها من رو یاد برخی از آساناهای یوگا مینداخت و برام لذتبخش بود.
دریاچه ی صورتی لیپار، معجزه ای جذاب هست که مقصد بعدی ما بود. این رنگ به واسطه ی شوری آب و همچنین فعالیت های پلانکتون هایی خاص در آن ایجاد شده است. دستهام رو گذاشتم داخلش و نرمی اون رو حس کردم؛ انگار یک لوسیون طبیعی بود.
هنگام عبور مسیر به مقصد کوه های مریخی، آنقدر زیبایی ساحل چشم نواز بود که از راننده خواستیم دوباره پیاده بشیم و کنار دریا عکس بگیریم. نور درخشان خورشید از میان ابرهای بسیار، تلاقی دریا و ابرها، مرغان دریایی، نم نم بارون، صدای طنین انداز موج ها و شن های پاک و خنک ساحل، همه و همه در کنار هم لذتی رو برام آفریدند که تا کنون تجربه نکرده بودم و من ناخودآگاه شکر می گفتم و با این طبیعت به معنای واقعی، در لحظه ی حال قرار گرفتم. با این طبیعت بکر در این روز خاص یکی شدم، وحدت را احساس کردم و وجودم تر و تازه شد.
به کوه های مریخی رسیدیم و اینجا یکسره پسرم با من تماس می گرفت و می خواست کمکش کنم برنامه ی پایتون رو نصب کنه و انگار وجود کوه ها اجازه نمی داد صحبت همدیگر رو بفهمیم. تقریبا تایم کوتاه دیدار کوه های مریخی رو در حال تلفن بازی بودم و چیز زیادی دریافت نکردم اما خوشحالم که در حد توانم به پسرم گوش دادم و کمکش کردم. اون روز مشهد برفی و مدرسه ها تعطیل بود.
از پسا بندر براتون نگم که خیلی شگفت انگیز بود. هوا عالی بود، تورهای ماهیگیری، هندی ها و یک کشتی با شماره ی ثبت ۴/۲۳۰۱ اداره ی کل بنادر و دریانوردی استان سیستان و بلوچستان که با اجازه ی کاپیتان به داخل آن رفتیم و لذت بردیم.
آخرین محل طبیعی دیدنی اون روز، اسکله ی بریس بود که خیلی معروف هست و کلی عکس و فیلم ازش در اینترنت می تونید جستجو کنید. اینطور که شنیدم از بریس به اقیانوس هند، چشم انداز داری. اینجا قبل از غروب خورشید به مدیتیشن نشستم و با تنفس نادی شودان، تعادل و پاکسازی عمیقی رو در شریان های انرژی ام احساس کردم. یکی از بانوهای همسفر هم به من پیوست در حالیکه بقیه دوستان به عکاسی و قدم زدن مشغول بودند. آنقدر رویایی و دل انگیز بود که از لحظه لحظه ی آن لذت بردم و شکرگزار این موهبت الهی شدم. خوشبختانه تایم خوبی رو به این منطقه اختصاص دادیم و نفس هایم زنده شدند. وای که چقدر ایران زیباست، چقدر بکر و دیدنیست.
شب رو به بازارگردی اختصاص دادیم؛ بازاری قدیمی به نام بلوک که انگاری به معنای مادربزرگ هست. دیدن بافت زندگی مردم و متاسفانه شرایط نامناسب بهداشت کوچه ها، واقعیتی بود که با آن مواجه شدیم. امیدوارم سال های آتی این وضعیت بهبود یابد. اما خب من آنچه از این بازار نیز به یادگار آوردم، نم نم بارون و هوایی بود که اون شب باهاش به آسودگی تنفس می کردم. زمان کمی آنجا بودم و با یکی از خانمهای خوب همسفر رفتیم به دیدن پاساژهای جدید شهر و خریدهای خوبی کردیم.
روز دوم سفر
تا صبح روز بعد بارون می بارید و هنگام طلوع آفتاب، روز تمیز تحویل داده شد. روز دوم سفر رو با ملاقات یه سری تمساح شروع کردیم، گاندو تمساح ها. و بعد برای آشنا شدن با میوه های استوایی به روستای چهاربیتی رفتیم و از دیدن باغات و خوردن میوه هایی به نام کنار و زیتون یا گواوا لذت بردیم. موزهای کوچک چابهار هم خوشمزه بودند. روستای کهیر با داشتن سد و همچنین بوم گردی های جذاب، مکانی توریستی به نظر می رسید. اما اون روز تا این مرحله، به اندازه ی روز اول برام جذاب نبود که با دیدن گل افشان، نظرم تغییر کرد. در موردش شنیده بودم اما دیدن افشان شدن گل ها از زمین پدیده ی منحصر به فردی هست. با این حال، جذابیت روز دوم وقتی برام هویدا شد که بعد از ناهار، یک قایق گرفتیم و در بندر تنگ، شاهد تلاقی دریا و کویر شدم؛ باور نکردنی بود بعد از یک قایق سواری دلنشین در آبهای شور و چشم نواز دریا ناگهان عمق آب کم شد، در حدیکه وقتی از قایق پایین آمدم تا زانو در آب بودم و پیاده خودمون رو به ساحلی رسوندیم که دیگه ساحل نبود و کویر بود؛ نرم و زیبا شبیه کوه ها یا تپه هایی در هم فرورفته. عاشقش شدم مخصوصا که موقع بازگشت از کویر غروب زیبای خورشید، اینهمه زیبایی و پاکی رو زیباتر کرده بود.
ناهار اون روز هم خاطره ای شد به یاد ماندنی؛ راهنمای تور میخواست سفارش غذا رو بگیره و فهرست غذاها رو برامون خوند: ماهی، میگو، شاه میگو، لابستر یا همون خرچنگ …. من به هوای شاه میگوهایی که در بندرغباس خورده بودم، فکر کردم شاه میگو سعنی میگوهای بزرگ و انتخابش کردم. موقع آوردن غذا دیدم جلوی من یه سینی وروی اون چیزی شبیه خرچنگ. فکر کردم با غذای همسفری که لابستر سفارش داده بود، اشتباه شده اما تازه اونجا متوجه شدم که شاه میگو چی هست و برای تمایز اونها یه عکس گرفتم که برای شما هم میگذارم. حالا نمیدونستم چطوری باید بخورمش… کلی خندیدیم و بعد طرز طبخش رو پرسیدم. یه دستوری مشابه طبخ ماهی شکم پرکن تو ذهنم نقش گرفت.
روز سوم سفر
شب، بار سفرمون رو جمع کردیم، من و کتایون خریدهامون رو به هم نشون میدادیم و ذوقشون رو داشتیم. روز سوم رو در بندر کنارک گذروندیم؛ اول، به خرید ادویه جات و وسایل و پوشاکی ارزانتر از شهر خودمون سرگرم شدیم. بعد از ناهار رفتیم ساحل کنارک پیاده روی و دیدار با مرغ های دریایی . همه چیز عالی بود، آسمان و ابرها، ساحل و نسیم ملایم دریا. من باز هم از این فرصت استفاده کردم و چندین آسانای یوگا رو انجام دادم تا لذتم رو چندبرابر کنم.
آخرین و به زعم من بهترین بخش دیدنی این سفر، چشم اقیانوس بود. همین حالا آنچنان در یاد آن محل شگفت انگیز و رویایی محو شدم که برای چند لحظه نوشتن رو متوقف کردم و ترجیح دادم دوباره عکسهاش رو ببینم. راستش من شبها قبل از خواب با دیدن همین عکسها حال متفاوتی پیدا میکنم و میگم خدایا شکر خدایا شکرت که همه ی برنامه ریزی ها و تلاشهام برای درست کردن تور کیش به هم خورد و من رو هدایت کردی، آوردی اینجا. چون تو به من مهربانتری از خودم. الهی هزاران شکر و سپاس و امتنان.
نمیدونم چطوری این قسمت رو وصف کنم؛ گاهی اوقات باید یه چیزایی رو خودت ببینی و لمس کنی و باهاش حال کنی و تازه بشی. فقط میتونم بگم با دریای شمال ایران و دریای خلیج فارس خیلی فرق داشت. لطافت آب به پرنیان ابریشم، ساحلی صخره ای که ارتفاع صخره بلند بود در حد چندین متر که البته یه معماری پلکانی داشت. یک قسمتش صخره ها طوری چیدمان شده بودند که گویی پلک های چشم بودند و آب دریا در میان آن به مثابه ی خود چشم. برای عکاسی عالی بود. باز هم به غروب خورشید نزدیک میشدیم و من هر چند روی صخره خیلی سفت بود اما نتونستم طاقت بیارم، کفش هام رو درآوردم و سلام بر خورشید رو با تمام حس و وجودم انجام دادم.
خوشحالم که این سفرنامه ی کوتاه رو به نگارش درآوردم. امیدوارم شما هم از خواندنش لذت ببرید. اگه چابهار رفتی که به نوعی براتون تداعی خاطرات هست اگر هم نرفتید، ترغیب مییشی که باهاش دیداری داشته باشی. وقتی از سفر برگشتم , همسرم ازم پرسید چطور بود و من پاسخ دادم: فقط میتونم بگم چرا تا به حال نرفته بودم این همه زیبایی و شگفتی رو ببینم.!!!!
دیدگاهتان را بنویسید